۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

از دستشون خلاص شدم



چهارشنبه بود15 مهر 88 ساعت حدود 2:30 بود  که از سرکار مرخصی گرفته بودم. چون اون روز قرار تجمع جنبش سبز بود
 تو میدان آزادی . حسابی شلوغ بود ، مامورها حسابی در حال زدن مردم بودند.


      توی اون شلوغی ها چشم به 2 تا مامور افتاد که داشتن دختر جوانی رو با باتوم میزدند. گوشیمو دراوردم و شروع به فیلم برداری کردم چون بهترین سوژه بود برای نشون دادن وحشی گری اونها تو اینترنت؛ چند ثانیه بیشتر نگذشته بودکه ضربه شدیدی تو کمرم حس کردم وخوردم زمین و بعدش 2 تا مامور دیگه ریختن سرم و شروع کردن به زدن ودائم به من فحش میدادن،  1 لباس شخصی گوشیمو برداشت و زد زمین و خوردش کرد . با دستبند پلاستیکی از پشت دستمو بستند و انداختن توی 1 ون. بعد از اینکه ماشین پر شد چشمانو بستند و ماشین راه افتاد حدوداً نیم ساعت تو راه بودیم تا ماشین توقف کرد. درد شدیدی داشتم تو حال و هوای خودم بودم که ماشین ایستاد .

      در باز شدو ما رو با کتک و فحش از ماشین پرت کردن پایین. من خوردم زمین تا اومدم پاشم یکی با لگد زد تو شکمم نفسم بند اومد. میگفتن خائن وطن فروش کثافت  ، مزدور اجنبی و .... درد شدیدی داشتم با همون حال چند دقیقه راه رفتیم ، از چندتا پله رفتیم پایین. بعد صدای باز شدن دری رو شنیدم که هلم دادن به جلو . محکم خوردم به دیوار و صورتم گرم شد. خون دماغ شده بودم.از شدت دستشویی داشتم می ترکیدم  تمام بدنم خورد بود دنیا روسرم خراب شده بود.  چند ساعتی گذشت که صدای باز شدن در را شنیدم و 1 نفر اومد تو منو بلند کرد و دوباره شروع کرد به فحاشی و هی منو هل میداد.بهش گفتم دستشویی دارم.گفت هتل تعطیله. دوباره صدای باز شدن دری رو شنیدم ، رفتیم تو.

      منو بردن به سمت جلو و روی 1 صندلی نشوندن. گفت اغتشاش می کنی ، امنیت نظام را برهم میزنی ، سبزهم که به دستت بستی.علیه نظام اشوب برپا میکنی ، فکر براندازی داری. بلا یی به سرت بیارم که تو کتابا بنویسن و مدام فحش میداد .صداش هنوزم تو گوشمه. صدا اسم و مشخصات منو پرسید و اینکه وابسته به کدام گروه سیاسی هستم . به من میگفت تروریست ،منافق، مزدور ، جاسوس موسادی ؟ برای اسرائیل کار میکنی حرومزاده؟ بعدش محکم زد تو سرم.  در حالی که به مادروخواهرم فحش میداد گفت اسم و مشخصات کامل به همراه نام تمام اشناهاتو بگو.می پرسید توخانوادت اعدامی ، زندانی سیاسی دارید یا خودت سابقه زندان داری ؟ توضیح کاملی از برنامه روزانم خواستند که در 24 ساعت چه کار می کنم ؟ روزهای تعطیل کجا میرم ؟ با کیا می گردم و چه کار میکنم؟عامل بی بی سی هستی؟ می گفت به نفعته که حرف بزنی و خودت همه چیزو بگی وگرنه ما روشهای دیگه ای رو هم برای به حرف دراوردنت بلدیم، در تمام مدت مدام همون سوال ها رو ازم می پرسید . از چیزی هم کم نمی گذاشت؛ کتک و توهین و بدوبیراه.

      فکر کنم بازجویی حدود 1:30 ساعتی طول کشید . با التماس رفتم توالت اونجا بود که دستامو باز کردن و دوباره برگشتم تو سلول. انفرادی بود چون فقط جای 1 نفر بود اونم به سختی و هیچ چیز  دیگه ای توش نبود.
     صبح شده بود ،از زیر در تکه ای نان که روش کمی پنیر بود هل دادن تو. اون روزکسی سراغم نیومد.از بلاتکلیفی کلافه شده بودم. همش صدای داد و زجه ادما میومد صدای جیغ زدن دخترهارو می شنیدم که عذابم می داد.هیچ خبری از خونه نداشتم دلم شور می زد.خیلی ترسیده بودم ازاینکه الان چه به سرم میاد؟چطور از اینجا خلاص میشم؟ داشتم دیونه می شدم ، فکر همه عالم و ادم اومده بود تو سرم مادرم، پدرم ،خواهرام ، برادرمو خیلی های دیگه. با خودم می گفتم مگه من چکار کردم  که اینها با من اینجوری رفتار  می کنند؟اصلاٌ چرا اینجور شد؟ اینه رفتار اسلامی؟ اینه اسلامی که ازش دم می زنن؟این سوالها بیشتر شکنجه روحیم می دادن. فکرکنم طرفهای بعدازظهر بود که دوباره تکه ای نون و پنیر از زیر در اومد تو. شب که شد صدای باز شدن در سلول اومد، صدا گفت بایست وبرگرد به سمت دیوار؛ بعد کسی اومد تو و به من چشم بند زد و منو با خودش برد  نمیدونم چرا مدام فحش می داد و بیخودی هی میزد تو سر و پهلوهام؟
     دوباره منو روی 1 صندلی نشوندن. دوباره همون صدای دیروز بهم گفت حالا تو اینترنت هم علیه نظام سایت درست می کنی و چرندیات میگذاری ؟ آدمت می کنم. گفت ما کامپیوترت را چک کردیم و همه چیزو می دونیم ، بگو تو کامپیوترت چی داری؟ تو کدوم سایت ها میری؟ با کیها درارتباطی؟ فهمیدم کامپیوتر را آوردن پیش خودشون و همون سوالهای دیروز را تکرار کرد. پگاه بعداً بهم گفت که ساعت 7:30 -8 صبح پنجشنبه بوده که در میزن و چندتا ادم میرن تو خونه و شروع به گشتن میکنن . میگفت همه جارو گشتن حتی کمد لباسها و هرچی مربوط به من می شد را بردند. کامپیوتر را هم بردند و هرچی میگفتم شماها کی هستید کسی جواب نمیداد و وقتی که خواستم جیغ بزنم یکیشون تفنگشو نشونم داد و گفت خفه شو!
     هرچی میگفتم به پیر به پیغمبر من برای کسی کار نمی کنم و عضوهیچ سازمان و حزبی نیستم من جاسوس نیستم،منافق نیستم  باور نمی کردن. دائم فحش می داد و کتک می زد، به مردگان منم فحش میدادن. دائم می خواست منو بترسونه، همش حرفهایی میزد که تمام بدنم عرق سرد می کرد تهدیدم  می کرد که زن و پسرم را می کشن. حتی یاداوریش هم برام سخته ومنغلبم می کنه. درست یادم نمی آد فکر کنم حدوداً 2 ساعت بازجوییم طول کشید.
     دوباره من را بردن به سلول.تا صبح از ترس بیدار بودم .همش تهدیداش تو سرم بود. خیلی سخته که زن و بچت را تهدید به مرگ کنند.چند ساعتی به همین منوال گذشت و با خودم درگیر بودم که صدای باز شدن در منو به خودم آورد. دوباره همون جمله تکراری روزپیش : بایست وبرگرد به سمت دیوار  چشم بند به چشم دوباره راه افتادیم و صدای باز شد در و صندلی، دوباره همون صندلی بود اما صدا عوض شده بود. سوالها همون سوالهای تکراری 2 روز پیش بود اما اینبار با لحن خشن تر و ضربات تو سر و گردن بیشتر. حتی 1 بار موهامو گرفت و سرمو محکم زد به دسته صندلی که خون دماغ شدم بعد با دستش گردنمو گرفت و فشار داد . جلوی چشام سیاه شد گردنم داشت خورد می شد نفسم داشت بند می اومد. هرچی بهش میگفتم اصلاً فایده ای نداشت مثل اینکه برای ادم کری حرف بزنی و اون کار خودشو می کرد. حدوداً 2 ساعتی طول کشید؛ دوباره برگشتم تو سلولم .
     فردا و پس فرداش بدون بازجویی گذشت و کسی سراغم نیومد. بدنم بوی گند گرفته بود . خون روی لباسم خشک شده بود. کسی جوابمو نمی دادسردرگم بودم واین شکنجم می داد تهدید زن و پسرم اعصابم را به هم ریخته بود حسابی ترسیده بودم. داشتند اینجوری داغونم می کردند. صدای زجه دخترو پسرها مثل پتک تو سرم می خورد. داشتم یواش یواش کم می آوردم. روزی 2 دفعه 1 تکه نان با کمی پنیر به عنوان غذا بهم می دادند.فکر نمی کردم حالا حالاها خلاص شم. هر لحظه اش برام به اندازه سال بود انگار زمان متوقف شده بود.
     صبح روز ششم بود که دوباره اومدند سراغم و
بایست وبرگرد به سمت دیوارو چشم بند را زدن و به اتاق بازجویی منتقل شدم.با خودم گفتم دوباره 2 ساعت شکنجه.چشم بند را که از صورتم برداشتند چشمم به کاغذ و خودکار روی دسته صندلی افتاد. صدا گفت که آدم خوش شانسی هستی،توکه بچه خوبی هستی سابقه هم که نداری پس چرافریب سران فتنه رامی خوری وبااینده ات بازی می کنی؟ ما برای اسلام ولایت فقیه واین نظام اینهمه زحمت کشیدیم و خون دادیم، می دانی چقدرجوان بسیجی تو این راه شهید شدند که امثال تو بتوانند در کنار خوانوادهاشون در امنیت ورفاه کامل زندگی کنند؟ ما که اینهمه دشمن خارجی تو منطقه و دنیا از جمله شیطان بزرگ و صهیونیست هارا داریم شما دیگه نباید فریب انها را بخورید و اشوب برپا کنید و امنیت ملی و نظم نظام را بر هم بزنید. دشمنان ما برای ضربه زدن به اسلام و قران و ولایت فقیه فتنه برپا می کنندوبرخی ازشما جوانها که ایمانتون هم ضعیف تره از روی بی فکری و نااگاهانه داخل این جریانات می شوید و کاری می کنید که خون شهدا را پایمال می کنید وامام گریه می کنه و روح جهان اسلام جریحه دار میشه. بعد کاغذ تایپ شده ای را بهم داد و گفت از روش بنویس. متنی بود که من تو اون اعتراف می کردم که جزء اغتشاش گرها بودم و سعی در برهم زدن نظام را داشتم واز کرده خودم پشیمان شدم و توبه کردم،در نتیجه  رافت اسلامی شامل حالم شده،ضمناً تعهد می دادم که در هیچکدام از تجمعات غیر قانونی که از طرف دشمنان نظام و ولایت فقیه طرح ریزی شده و منجر به برهم زدن امنیت عمومی و نظم عمومی بشود شرکت نکنم و در صورت تکرار پذیرای هر مجازاتی که در هر دادگاه اسلامی برگذاربشود هستم . همونطور که در حال نوشتن بودم تهدیم هم می کرد که سرت تو کار خودت باشه و به فکر زندگی و زن و بچه ات باشد واگر دوباره بخواهی اقدام به اغتشاش کنی این پرونده ات را دوباره به جریان می اندازیم و برات حکم می دهند و این دفعه دیگه به این اسونی ها خلاص نمیشی.
      بازجویی که تمام شد  چشم بند را زدند و برگشتم به سلولم. خیالم کمی راحت تر شده بود اما هنوز ترس و دلشوره را داشتم.فکر می کردم که باید الان آزادم کنند. ساعت ها گذشت وخبری نشد.ترسم بیشتر شد که نکنه می خوان بلایی به سرم بیارن شب شد دیگه ماندن تو سلول برام عذاب اور بود تو فکر و خیال خودم بودم که صدای باز شدن در سلول امد . پاشوبایست وبرگرد به سمت دیوار. چشم بند را زدند به چشمام و راه افتادیم اما اینبار مسافت بیشتری رفتیم .صدای باز شدن چندتا در اهنی را شنیدم. جریان هوای خنک را حس کردم .از ساختمان بیرون رفتیم و سوارماشینم کردند. نمی دانم چه مدت ماشین در حرکت بود ماشین سرعتش کم شد ، من را بردن جلو و به سرعت یکی چشم بند را از چشم برداشت و منو محکم هل داد به شکلی که از ماشین به بیرون پرتم کرد و گازماشین را گرفت و رفت.1 ون بود که داشت ازم دورمیشد ولی بدون پلاک. فکر کنم شیرین ترین زمین خوردن عمرم بود چون از دستشون خلاص شدم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر